کد مطلب:216365 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:276

علم امام
بی تردید امامان پاك ما - كه جانشینان بر حق آخرین فرستاده ی الهی حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم هستند، - وارثان علوم الهی آن بزرگوار نیز به شمار می روند. خود پیامبر نیز بارها در این مورد تصریحاتی به مردم فرموده بود. یكی از مشهورترین و متواترترین این احادیث چنین است من شهر علم هستم و علی در آن است. هر كس جویای علم است باید از در آن وارد شود.

بنابراین علم و دانش عمیق و فراگیر یكی از ویژگی هایی است كه خداوند به پیامبران و اولیای خاص خویش عنایت فرموده است و امامان ما حظ و بهره ای عظیم از این موهبت خداداد دارند.

شكل مخصوص این ویژگی، ارتباط با خدای جهان و برخورداری از علوم غیبی مخصوصی است كه خیال و اوهام در آن راه ندارد و مثل وحی پیامبران از دروغ و نادرستی بر كنار است. با این تفاوت كه اوصیاء و امامان، پیامبر نبودند و دین جدیدی نمی آورند و پاسدار و مبلغ دین پیامبر و رهبر امت بودند.

در روایات اسلامی، نمونه های علوم ماورایی هر یك از امامان ما، به قدری فراوان است كه برای هیچ مسلمان آگاه و بی غرضی جای تردید باقی نمی گذارد كه آن بزرگواران بر دانشی ژرف و الهی تكیه داشتند و هرگاه صلاح می دیدند برای



[ صفحه 129]



هدایت پیروان، گوشه ای از دانسته های غیبی خویش را آشكار می كردند.

آشكار كردن علوم الهی، در مورد امام كاظم علیه السلام به خصوص از این جهت اهمیت می یابد كه امام صادق به علت خفقان شدید حاكم بر جامعه ی آن روز، و حكومت مستبد و جابرانه ی منصور، آشكارا جانشین خود را به مردم معرفی نكرده بود. اما زمانی هم رسید كه امام كاظم با استفاده از موهبت علم الهی، باید خود را به مردم معرفی می كرد و امامت خود را اثبات می كرد و شیعیان را از حیرت و سردرگمی نجات می داد. در زیر به چند نمونه از این موقعیتها اشاره شده است:

«هشام بن سالم» می گوید: بعد از شهادت امام صادق علیه السلام مردم در مدینه جمع شده بودند تا بفهمند كه جانشین آن حضرت كیست. در میان آنان شایع شده بود كه «عبدالله» - یكی از فرزندان امام صادق - جانشین آن حضرت و امام و پیشوای مسلمانان است. مردم دسته دسته به خانه ی «عبدالله» می رفتند تا به او تبریك بگویند. من و «مؤمن الطاق» نیز همراه مردم به خانه ی عبدالله رفتیم تا ببینیم موضوع از چه قرار است.

وقتی خانه خلوت شد نزد عبدالله رفتیم و تصمیم داشتیم او را بیازماییم تا معلوم شود علم امامت در او هست یا خیر. مؤمن الطاق از او چند سؤال پرسید، از جمله پرسید: زكات مال چقدر است؟

گفت: در دویست درهم، پنج درهم.

پرسیدم: اگر شخصی فقط صد درهم پول داشته باشد، چقدر باید زكات بدهد؟

گفت: دو و نیم درهم باید زكات بدهد.

گفتم: قسم به خدا كه «مرجئه» نیز چنین حرفی نمی زنند كه تو می زنی.

عبدالله دستهایش را رو به آسمان گرفت و گفت: قسم به خدا كه من نمی دانم مرجئه در این مورد چه عقیده ای دارند.

ما چند سؤال از او پرسیدیم و او نتوانست به هیچكدام از آنها پاسخ دهد. بر ما



[ صفحه 130]



ثابت شد كه او امام نیست. به حالت قهر و اعتراض از خانه اش خارج شدیم و حیران و سرگردان بودیم كه چكار كنیم و امام راستین را چگونه و در كجا پیدا كنیم.

در یكی از كوچه های مدینه نشسته بودیم و غرق دریای تفكر بودیم كه دیدیم پیرمردی از دور به من اشاره می كند و مرا نزد خود می خواند. بسیار ترسیدیم كه مبادا او جاسوس منصور باشد. زیرا منصور جاسوسان بسیاری در شهر و در میان مردم گمارده بود تا اولا جانشین امام صادق را شناسایی كنند و ثانیا شیعیان را تحت نظر داشته باشند. و اعمال و رفتار و گفتار آنان را گزارش كنند.

من به مؤمن الطاق گفتم: آن پیرمرد فقط مرا صدا می زند، بنابراین با تو كاری ندارد. پس برخیز و از اینجا دور شو تا اگر بلایی هست فقط بر سر من نازل شود و تو بی جهت گرفتار نشوی.

مؤمن الطاق برخاست و از من فاصله گرفت. من نزد پیرمرد رفتم. او گفت كه وی را دنبال كنم. من پشت سرش می رفتم و جرأت نداشتم سؤالی بپرسم و امیدی به زنده ماندن نداشتم.

پس از مدتی كنار خانه ای توقف كردیم. كنار در خادمی ایستاده بود. او مرا به خادم سپرد و رفت. خادم مرا به داخل خانه برد. دیدم حضرت موسی بن جعفر فرزند گرامی امام صادق در اتاقی نشسته است. وارد شدم و سلام كردم و جواب گرفتم و گوشه ای نشستم.

او فرمود: اگر سؤالی داری برای یافتن جواب آن فقط به من مراجعه كن نه به گروههای منحرف و گمراه دیگر.

این عبارت را سه بار تكرار فرمود. من قوت قلبی یافتم و پرسیدم: فدایت شوم، آیا امام صادق دار فانی را وداع گفته است؟

فرمود: بله.

پرسیدم: فدایت شوم، بعد از او چه كسی پیشوا و امام ما خواهد بود؟

فرمود: اگر خداوند بخواهد تو را به راه راست هدایت كند، به هر وسیله ای



[ صفحه 131]



این كار را انجام خواهد داد.

عرض كردم: پدر و مادرم فدای شما، عبدالله گمان می كند كه بعد از پدر شما، جانشین آن حضرت است.

فرمود: عبدالله دوست دارد كه خداوند عبادت نشود.

عرض كردم: آیا شما امام هستید؟

فرمود: نمی توانم به این سؤال تو پاسخ دهم.

با خودم گفتم كه سؤال را درست نپرسیدم. لذا مجددا پرسیدم: فدایت شوم، آیا كسی بر شما امام است؟

فرمود: نه.

عرض كردم: اجازه هست چند سؤال از شما بپرسم، همان طور كه از پدر گرامی شما می پرسیدم؟

فرمود: بپرس و جواب بشنو، ولی فاش نكن كه بیم كشته شدن و مرگ در میان است.

من چندین سؤال پرسیدم و او با وقار و طمأنینه به همه ی آنان پاسخ درست و منطقی داد. فهمیدم كه او اقیانوس بی انتهای علوم و معارف الهی است چنان هیبت و عظمت آن حضرت در دل من جا گرفت كه تا آن وقت چنین حالتی به من دست نداده بود. در انتها به حضرت گفتم: بسیاری از پیروان شما در حیرت و جستجو هستند و دنبال جانشین پدرتان می گردند. آیا موضوع امامت شما را با آنان در میان بگذارم؟

فرمود: به هر كس كه اطمینان داری، اطلاع بده و از آنها پیمان بگیر كه این موضوع را برای كسی فاش نكنند كه موضوع مرگ و زندگی در میان است. و با دست به گلویش اشاره كرد.

من با امام خداحافظی كردم و از خانه خارج شدم و این موضوع را به مؤمن الطاق و ابوبصیر و مفضل و سایر یاران امام صادق اطلاع دادم. آنها نیز به حضور امام



[ صفحه 132]



شرفیاب شدند و به امامت آن بزرگوار یقین كردند. كم كم این موضوع در میان مردم پیچید و بازار عبدالله كساد شد و مردم او را ترك كردند. عبدالله علت بی اعتنایی مردم را تحقیق كرد. به او گفتند كه من مردم را از دورش پراكنده ساخته ام. او هم عده ای را گماشته بود تا هرگاه مرا بیابند بر سرم بریزند و مرا كتك بزنند. [1] .

-همچنین روایت شده است كه شیعیان نیشابور جمع شدند و مبلغ بسیار زیادی پول را كه بابت حقوق شرعی بدهكار بودند به «محمد بن علی نیشابوری» دادند تا به دست امام برساند. همچنین جزوه ای به او دادند كه شامل هفتاد ورق بود و روی هر ورق یك سؤال نوشته بودند و در زیر آن جایی برای جواب خالی گذاشته بودند. هر دو ورق را هم روی هم گذاشته و سه بند دور آن بسته بودند و بندها را مهر و موم كرده بودند تا كسی آن را باز نكند به او گفتند كه این اوراق را به امام بدهد و شب بعد آن را از امام پس بگیرد، به صورتی كه هیچكدام از مهرها شكسته نشده باشد و او به اختیار خود پنج تا از مهرها را بشكند و نامه را باز كند و ببیند كه آیا به سؤالات جواب داده شده است یا خیر. و اگر به سؤالات پاسخ داده شده بود، بدون اینكه مهرها باز شود، معلوم می شود كه آن شخص، امام است و او تمام حقوق شرعی را در اختیار امام قرار دهد.

موقع عزیمت كاروان، پیرزن با ایمان و پارسا و فقیری كه «شطیطه» نام داشت به «محمد بن علی» مراجعه كرد و یك درهم پول و یك جامه به قیمت چهار درهم به او داد و گفت: این حقوق شرعی من است كه آن را برای امام می فرستم اگر چه كم است. ولی نباید به خاطر كم بودن از پرداخت حقوق شرعی خودداری كرد.

«محمد بن علی» وارد مدینه شد و خبر شنید كه امام صادق علیه السلام به شهادت رسیده است. عده ای می گفتند كه «عبدالله» جانشین امام ششم است. او نزد عبدالله رفت و سؤالات را در اختیار او نهاد. عبدالله نتوانست به سؤالات جواب دهد و همه ی مهرها را هم شكست. محمد فهمید كه او امام نیست، بنابراین بدون اینكه



[ صفحه 133]



پولی به او پرداخت كند از نزد وی خارج شد.

در كوچه های مدینه می گشت و در زیر لب زمزمه می كرد: "خداوندا، مرا به راه خودت هدایت كن." تا اینكه پسركی او را صدا زد و گفت: آن كس كه تو به دنبالش می گردی، در انتظار توست. به دنبال من بیا.

محمد به دنبال پسرك روان شد. پسر او را به خانه موسی به جعفر برد. محمد داخل شد و عرض ادب كرد. حضرت فرمود: ای محمد! چقدر زود ناامید شدی؟ من حجت و ولی خدا هستم.

سپس فرمود: سؤالها را نزد من بیاور تا من بدون باز كردن نامه ها و شكستن مهرها پاسخ تو را بدهم. و نیز آن یك درهم و جامه ی چهار درهمی شطیطه را نیز نزد من بیاور.

محمد دستور حضرت را انجام داد. وقتی نامه ها را باز كرد، دید كه امام به همه ی آنها كتبا پاسخ داده است. پس تمام اموال شرعی و نیز سهمیه ی آن زن را نزد امام برد و به ایشان تقدیم كرد. امام یك كیسه ی پول كه در آن چهل درهم بود و یك تكه پارچه به محمد داد و فرمود: سلام مرا به آن زن باایمان برسان و این كیسه ی پول را از طرف من به او هدیه بده و این پارچه نیز قسمتی از كفن من است، كه خواهرم برایم بافته است. آن را نیز به آن پیرزن بده و به او بگو كه پس از دریافت این هدایا، نوزده روز بعد از دنیا خواهد رفت. شانزده درهم از آن را خرج كفن و دفن خودش سازد و بیست و چهار درهم را باقی بگذارد تا برایش صدقه بدهند.

سپس امام مقداری از مالها را برداشت و مقداری دیگر را به محمد پس داد و به او فرمود كه آنها را به صاحبانش باز پس دهد. همچنین دستور داد كه این موضوع را برای كس فاش نسازد تا وقتی كه فشار حكومت منصور كاسته شود.

محمد به نیشابور بازگشت و متوجه شد تمام كسانی كه امام پول آنها را باز پس فرستاده، از مذهب تشیع خارج شده اند، لذا پول آنها را به ایشان پس داد و هدایای امام را نیز به آن زن با ایمان رسانید.



[ صفحه 134]



همان گونه كه امام پیش بینی فرموده بود، نوزده روز پس از ورود محمد به نیشابور، آن زن دار فانی را وداع گفت. [2] .

«علی بن یقطین» وزیر هارون الرشید كه مردی صالح و پرهیزكار و با ایمان بود و در خفا از امام موسی كاظم علیه السلام پیروی می كرد، دو تن از یاران نزدیك و مطمئن خود را فراخواند و به آنها گفت: دو شتر قوی و رونده، همین امروز خریداری كنید و از بیراهه به طرف مدینه بروید. پس از رسیدن به مدینه حضور حضرت موسی بن جعفر علیهماالسلام شرفیاب شوید و این پولها و كاغذها را به ایشان بدهید.

به آنها توصیه كرد كه مراقب باشند به دست جاسوسان و مأموران خلیفه گرفتار نشوند و راز آنها فاش نگردد و در این مورد با هیچ كس صحبت نكنند.

آن دو نفر به كوفه رفتند و دو شتر قوی بنیه خریدند و به سوی مدینه راه افتادند.

هنوز كمی از كوفه دور نشده بودند كه دیدند دو سوار به سوی آنها می آیند. بسیار ترسیدند و جان خود را از دست رفته دیدند. اما وقتی آن دو سوار نزدیك شدند، مشاهده كردند كه یكی از آنها حضرت امام كاظم علیه السلام و دیگری خدمتكار حضرت است.

آن دو نفر سلام و عرض ادب كردند. امام به آنها فرمود كه كاغذهایی را كه علی بن یقطین ارسال داشته است به وی بدهند. آن دو اطاعت كردند و پولها و كاغذها را در اختیار امام گذاشتند.

امام سپس از آستین خود چند نامه بیرون آورد و به ایشان داد و فرمود: این جواب نامه های علی بن یقطین است. آنها را سریعا به او برسانید.

آنها دستور امام را اطاعت كردند و برگشتند. و علی بن یقطین از اینكه جواب نامه هایش در كمتر از یك روز به وی رسید، بسیار شاكر و خرسند شد و بر اطمینان



[ صفحه 135]



قلبی اش افزوده گردید. [3] .

«موسی بن بكیر» روایت كرده است كه: امام موسی كاظم علیه السلام، نامه ای به من داد و فرمود: به دستوراتی كه در این كاغذ نوشته شده است، عمل كن و نیتجه را به من گزارش بده.

من كاغذ را گرفتم و زیر جانماز خود گذاشتم. چند روز گذشت و من فراموش كردم كاغذ را از آنجا بردارم.

مدتی بعد، برای انجام كاری حضور امام شرفیاب شدم. حضرت از من پرسید: آن نامه را چكار كردی؟

عرض كردم: در خانه است.

فرمود: ای موسی! هرگاه به تو دستور دادم كه كاری را انجام دهی، اطاعت كن.

سپس از كنار خود نامه ای برداشت و به من داد و وقتی به كاغذ نگاه كردم، فهمیدم كه همان نامه ای است كه زیر جانماز جا گذاشته بودم و فراموش كرده بودم كه آن را بردارم. [4] .

-آن هنگام كه هارون خلیفه ی غاصب و ستم پیشه ی عباسی، امام موسی كاظم علیه السلام را به زندان انداخته بود، دو تن از شاگردان «ابوحنیفه» كه هر دو از دانشمندان دینی بنام آن عصر بودند، تصمیمی گرفتند نزد امام بروند و در مورد مسایل دینی با حضرت بحث كنند تا ایشان را شكست بدهند و بی اعتبار سازند.

وقتی آن دو نفر به زندان رسیدند، زندانبان نزد امام رفت و عرض كرد: نوبت نگهبانی من به پایان رسیده و من اكنون به خانه می روم. اگر كاری از دست من بر می آید و یا چیزی می خواهید، بفرمائید تا برای شما تهیه كنم و فردا برایتان بیاورم.

امام فرمود: برو من كاری با تو ندارم.



[ صفحه 136]



وقتی آن مرد رفت، حضرت به آن دو نفر كه شاهد صحنه بودند فرمود: تعجب نمی كنید از این مرد كه امشب می میرد، اما می خواهد كارهای فردای مرا انجام دهد؟

هر دو برخاستند و بدون آنكه سخنی بگویند از زندان خارج شدند و به یكدیگر گفتند: ما امشب آمده بودیم با او در مورد مسایل شرعی بحث و احتجاج كنیم، اما او خبر از غیب می دهد. برای اینكه به صحت گفتارش پی ببریم، بهتر است كسی را به در خانه زندانبان بفرستیم كه تا صبح آنجا كشیك دهد و ببیند كه چه اتفاقی خواهد افتاد.

نیمه شب بود كه مأمورشان آمد. در حالی كه نفس نفس می زد و هیجان زده شده بود، خبر داد كه زندانبان نیمه شب درگذشته است. آنها به خانه ی زندانبان رفتند و متوجه شدند كه او بدون آنكه بیماری داشته باشد، در عین سلامتی و جوانی، سكته كرده و درگذشته است.

آن دو عالم روز بعد نزد امام كاظم علیه السلام رفتند و عرض كردند: ما می خواهیم بدانیم شما این علم را از كجا كسب كرده ای؟

فرمود: این علم از آن علومی است كه رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به علی مرتضی علیه السلام تعلیم داده بود. از آن علومی نیست كه دیگران بتوانند آن را به دست آورند.

آن دو نفر متحیر و مبهوت شدند، زیرا جوابی نداشتند. این بود كه برخاستند و شرمنده از زندان خارج شدند. [5] .

-«شعیب» می گوید: روزی به حضور امام كاظم علیه السلام شرفیاب شدم. حضرت فرمود: فردا مردی از «مغرب» نزد تو می آید و در مورد من از تو سؤال می كند. هرگاه چنین پرسشی كرد، بگو: موسی بن جعفر ولی خدا و جانشین امام صادق علیه السلام است.



[ صفحه 137]



نام آن مرد یعقوب است. بلند قامت و چهارشانه است. او داناترین فرد قوم خود می باشد، هر مسأله ای در مورد حلال و حرام از تو پرسید، از طرف من به او جواب بده. و اگر خواست مرا ملاقات كند، مانعی ندارد، او را نزد من بیاور.

روز بعد من در حال طواف بودم كه مرد قوی هیكلی به من نزدیك شد و گفت: می خواهم حال صاحبت را بپرسم.

گفتم: صاحب من كیست؟

گفت: موسی بن جعفر علیهماالسلام.

پاسخ داد: سؤالاتی در مورد مسائل شرعی دارم، می خواهم از او جواب بگیرم.

گفتم: من از جانب آن حضرت وكیل هستم تا به سؤالات تو پاسخ دهم. نامت چیست؟

- یعقوب

- از كجا آمده ای؟

- از مغرب

- از كجا مرا شناختی؟

- در خواب دیدم كسی به من گفت: نزد شعیب برو و هر چه می خواهی از او بپرس. بیدار شدم و سراغ تو را گرفتم. نشانی ات را به من دادند و مرا به اینجا راهنمایی كردند.

- در اینجا بنشین تا من طواف خود را به پایان برسانم.

پس از پایان طواف، نزد او رفتم و نشستم. او چند سؤال از من پرسید. من به همه ی آنها پاسخ دادم و او را مردی عاقل و دانا یافتم. در پایان او گفت كه مایل است امام كاظم را زیارت كند. دست او را گرفتم و به خانه ی حضرت رفتیم. داخل خانه شدیم و سلام و عرض ادب كردیم. چون امام نگاهش به آن مرد افتاد، فرمود: ای یعقوب! تو و برادرت دیروز وارد اینجا شدید و در راه در مورد موضوعی با یكدیگر اختلاف پیدا كردید. كار اختلاف بالا گرفت و به دعوا كشیده شد و یكدیگر را دشنام



[ صفحه 138]



دادید و با هم قهر كردید. این كار در طریقه ی ما نیست و در طریقه و دین پدران ما هم نیست. ما هیچگاه پیروان خود را تشویق به انجام چنین كارهایی نمی كنیم. از خداوند یگانه ی بی شریك بپرهیز. به زودی مرگ میان تو و برادرت جدایی می افكند و تو سخت پشیمان خواهی شد. برادرت در همین سفر، پیش از آنكه به وطن برسد، خواهد مرد. و این به سبب آن است كه شما «قطع رحم» كردید و خداوند هم عمر شما را كوتاه كرد.

یعقوب عرض كرد: فدایت شوم. اجل من كی خواهد رسید؟

فرمود: اجل تو نیز فرا رسیده بود، اما چون در میان راه به دیدار عمه ات رفتی و «صله ی رحم» كردی، خداوند بیست سال بر عمرت اضافه فرمود.

آن مرد از محضر امام خارج شد و به سرزمین خودش بازگشت. سال بعد، آن مرد را در راه مكه ملاقات كردم و حالش را پرسیدم و در مورد برادرش نیز جویا شدم. گفت: برادرم در سفر سال پیش، در میان راه درگذشت و در همانجا به خاك سپرده شد. [6] .

-یكی دیگر از ویژگیهای برجسته و بی نظیر امامان ما علیهم السلام كه تاریخ به خوبی از آن یاد كرده است، مناظرات و گفتگوهای علمی آن بزرگواران با مخالفانشان است. ائمه با دلایل انكار ناپذیر و منطق شكست ناپذیر خود، همواره دشمنان را رسوا كرده و حقانیت شیعه و اهل بیت رسول الله را اثبات كرده اند.

امامان گرامی ما با دانش الهی خود در مورد هر سؤالی كه از آنان می شد، پاسخی درست و كامل و در حد فهم پرسشگر می دادند و هر كس حتی دشمنانی كه با آنان به گفتگوی علمی می نشستند، به عجز خویش و به قدرت اندیشه ی ژرف و گسترده و احاطه ی كامل ائمه اعتراف می كردند.

هارون الرشید جبار خونریز و متكبر، امام كاظم علیه السلام را از مدینه به بغداد آورد و با ایشان به بحث نشست.



[ صفحه 139]



هارون گفت: می خواهم از شما چیزهایی بپرسم كه مدتی است به ذهنم هجوم آورده است و تاكنون از كسی نپرسیده ام. به من گفته اند كه شما هرگز دروغ نمی گویید. جواب مرا درست و راست بفرمایید.

امام فرمود: اگر من آزادی بیان داشته باشم، تو را از آنچه می دانم در زمینه ی پرسش هایت آگاه خواهم كرد.

هارون گفت: در بیان آزاد هستید. هر چه می خواهید بفرمائید. و اما نخستین پرسش من: چرا شما و مردم معتقد هستید كه شما فرزندان «ابوطالب» از ما فرزندان «عباس» برترید. در حالی كه ما و شما از تنه یك درخت هستیم.

ابوطالب و عباس هر دو عموهای پیامبر بودند و از جهت خویشاوندی با پیامبر، فرقی با یكدیگر ندارند. امام فرمود: ما از شما به پیامبر نزدیك تریم.

هارون گفت: چگونه؟

امام فرمود: چون پدر ما ابوطالب با پدر رسول اكرم برادر تنی (از پدر و مادر یكی) بودند، ولی عباس برادر ناتنی (تنها از سوی مادر) بود.

هارون گفت: پرسش دیگری دارم. چرا شما مدعی هستید كه از پیامبر ارث هم می برید. در حالی كه می دانیم هنگامی كه پیامبر رحلت كرد، عمویش عباس (پدر ما) زنده بود، اما عموی دیگرش ابوطالب (پدر شما) فوت كرده بود و معلوم است كه تا عمو زنده است، ارث به پسر عمو نمی رسد.

امام فرمود: آیا آزادی بیان دارم؟

هارون گفت: در آغاز سخن، عرض كردم كه دارید.

امام فرمود: امام علی بن ابی طالب می فرماید: با بودن اولاد، جز پدر و مادر و زن و شوهر، دیگران ارث نمی برند.

با بودن اولاد برای عمو، نه در قرآن و نه در روایات، ارثی ثابت نشده است. پس آنان كه عمو را در حكم پدر می دانند، از پیش خود می گویند و حرفشان مبنایی



[ صفحه 140]



ندارد (پس با بودن زهرا سلام الله علیها، كه فرزند رسول خداست، به عموی او عباس، ارثی نمی رسد.) علاوه بر این از پیامبر در مورد حضرت علی نقل شده است كه فرمود: علی بهترین قاضی شماست.

همچنین از «عمر بن خطاب» نقل شده است كه: علی بهترین قضاوت كننده ی ما است.

و این جمله، در حقیقت عنوان جامعی است كه برای حضرت علی به اثبات رسیده است، زیرا همه ی دانشهایی كه پیامبر، اصحاب خود را به آنها ستوده، از قبیل علم قرآن و علم احكام و مطلق علم، همه در مفهوم و معنای قضاوت اسلامی جمع است و وقتی می گوییم علی در قضاوت از همه بالاتر است، یعنی در همه ی علوم از دیگران بالاتر است.

(پس گفتار علی علیه السلام كه می گوید: با بودن اولاد، عمو ارث نمی برد. حجت است و باید آن را بپذیریم و گفته ی: عمو در حكم پدر است. را نپذیریم، زیرا به تصریح پیامبر، علی علیه السلام از دیگران به احكام دین اسلام آشناتر است.)

هارون گفت: سؤال دیگری دارم. چرا اجازه می دهید مردم شما را به پیامبر نسبت دهند و بگویند: فرزندان رسول خدا. در صورتی كه شما فرزندان علی هستید. زیرا همه ی مردم به پدر خود نسبت داده می شوند (نه به مادر) و پیامبر جد مادری شماست.

امام فرمود: اگر پیامبر زنده شده و از دختر تو خواستگاری كند، آیا دخترت را به ایشان می دهی؟

هارون گفت: سبحان الله! چرا ندهم. بلكه در آن صورت بر عرب و عجم و قریش افتخار هم خواهم كرد.

امام فرمود: اما اگر پیامبر زنده شود، از دختر من خواستگاری نخواهد كرد و من هم نخواهم داد.



[ صفحه 141]



هارون گفت: چرا؟

امام فرمود: چون او پدر من است (اگر چه از طرف مادر) ولی پیامبر پدر تو نیست.

(پس می توانیم خود را فرزند رسول خدا بدانیم.)

هارون گفت: پس چرا شما خود را ذریه ی رسول خدا می دانی و حال آنكه ذریه از سوی پسر است نه از سوی دختر.

امام فرمود: مرا از پاسخ این پرسش معاف دار.

هارون گفت: نه، باید پاسخ بفرمائید و از قرآن دلیل بیاورید.

امام فرمود: قرآن می فرماید:... و از ذریه ی اوست (ابراهیم): داود و سلیمان و ایوب و یوسف و موسی و هارون و زكریا و یحیی و عیسی، و بدین گونه نیكوكاران را پاداش می دهیم. [7] .

اكنون از شما می پرسم، كه عیسی كه در این آیه ذریه ی ابراهیم به شمار آمده، آیا از سوی پدر به او منسوب است یا از سوی مادر؟

هارون گفت: طبق نص قرآن، عیسی پدر نداشته است.

امام فرمود: پس از سوی مادر ذریه نامیده شده است. ما نیز از سوی مادرمان فاطمه سلام الله علیها ذریه ی پیامبر محسوب می شویم.

آیا آیه ی دیگری بخوانم؟

هارون گفت: بخوانید.

امام فرمود: آیه مباهله را می خوانم كه می فرماید: بگو بیایید فرزندانمان و فرزندانتان، زنانمان و زنانتان و نفسهایمان و نفسهایتان را بخوانیم و سپس یكدیگر را نفرین كنیم كه خداوند لعنت خود را نثار دروغگویان كند. [8] .

هیچ كس ادعا نكرده است كه پیامبر در مباهله با مسیحیان «نجران»، جز علی و فاطمه و حسن و حسین، كس دیگری را برای مباهله با خود برده باشد. پس مصداق «فرزندانمان» در آیه ی مزبور، «حسن و حسین» علیهماالسلام هستند. با اینكه آنها از سوی



[ صفحه 142]



مادر به پیامبر منسوبند و فرزندان دختر آن گرامی هستند.

هارون گفت: از ما چیزی نمی خواهید؟

امام فرمود: نه، می خواهم به خانه ی خویش باز گردم.

هارون گفت: در این مورد باید فكر كنیم. [9] .



[ صفحه 143]




[1] منتهي الآمال - زندگي امام كاظم عليه السلام.

[2] مدرك بالا.

[3] مدرك بالا.

[4] مدرك بالا.

[5] مدرك بالا.

[6] مدرك بالا.

[7] قرآن كريم - سوره انعام - آيه 84.

[8] قرآن كريم - سوره آل عمران - آيه 61.

[9] علامه ي مجلسي - بحارالانوار - ج 48 - ص 125.